عهدی که با من بستی هیچ ؛ بهانه ی نیامدنت چیست !؟
تمام خنده هایم را نذر کرده ام که گریه ام نگیر د بزن باران ؛ شاید امشب سوزش زخمهایم را کم کنی سراپای وجودم آتش است بزن باران شاید تو خاموشم کنی ... انگار دیوانه شده ام ... ! همچون مجنونی بیگانه از خویشان _ در دشت کویر خانه که بی آبتر از هر کویری بر زخمه های تنم خودنمایی می کند آشفته ام ... واین بیگانگی _ ترکهای عاری از محبت و تشنه آن را عمیق تر جلوه گر می سازد و من از این همه بی انصافی مینالم ولی تشنگیم رفع نمیشود ... ! زیرا آب هم ؛ آن حیات بخش _ چون عشق تو نیست لطف آن همچون دست تو نیست و فقظ بهانه است به دست دل _ تا خود را به رخ بکشد ... کیا رهایم نمیکند این خیال ، رهایی معنا ندارد , کیا___ برایم هوایی از شهر نگاهت بفرست ، این روزها حالم خوب است ! تادوباره دیدنت... نور دلیل تاریکی بود من اینجا هستم و در آن پائین _ کیا___
اما شبها ...
وای از شبها ... !
هوای آغوشت دیوانه ام می کند
و من ،
در اشک غرق می شوم
کاش بودی و خاطره نمیشدی
در پس هرحرف عاشقانه ، بیتابانه تو را میطلبم...
وقتی درزندان کوچک قلب من محبوسی ...!
می خواهم تورا با یک تنفس _
به تارو پود وجودم تبعید کنم...
خوب ِ خوب !
نه نشانی از دلتنگی ...
نه روزنی از سیاهی ...
و نه وسوسه ای از دل بسـتگی!
نوشتنم را بهانه ای نیست ...
جز گفتن این که "من" ،بعد از "تو" ،
به هیچ "او"یی اجازه "ما"شدن نداده ام ...
این رختخواب را "وارونه" خواهم خوابید!
"خیانت" است به تو!
سر بر کنار "خیالت" گذاشتن ...
سکوت دلیل خلوت
تنها عشق بی دلیل بود که _
تو دلیل آن شدی ...
نفسها ، سایه ها _
حرفها در خود میلولند _
ومن با تیک تاک ساعت تنهایم ...
Design By : Night Skin |