عهدی که با من بستی هیچ ؛ بهانه ی نیامدنت چیست !؟
آه اگر بدانی وقتی چشمها و صدایت را از من دریغ میکنی ، چه حالی میشوم !!! و در تمام انتظارهایم برای دیدنت به چه فکر میکردم ؟!! و برای من ساخته شده ایی و اکنون آغوشم را بی تو می یابم و آغوشت را در انتظار دیگری ، چه حالی می شوم !!! انگار دیوانه شده ام _! زمانیست که با تأسف _ عقربه ی ساعت دواز ده را نشان میدهد _ ... ... ... سرنوشت وحشتناکیست !! ... ... ... ... ... ... عهدی که با من بستی هیچ ! اکنون که فشار بیش از حدّ ِ تنهایی _ ... ... ...
اگر بدانی در تمام این مدت ، در تمام این لحظات ،
اگر بدانی وقتی می اندیشم که تو از آنِ منی ، فقط من ،
آه اگر بدانی ...
حالی شبیه پرنده ایی باران خورده که از ترس سینه پهلو ،
کیا
همچون مجنونی بیگانه از خویشان _
در دشت کویر خانه _
که بی آبتر از هر کویری _
بر زخمه های شوره زار تنم خودنمایی میکند آشفته ام !
و این بیگانگی _
تـَرکهای عاری از محبت و تشنه ی آن را _
عمیق تر جلوه گر میسازد ،
و من از این همه بی انصافی می گریم ...
... ... ...
کیا
به ندامت قلبم پرداخته ام
که چه کودکانه _
و چون کاه به باد هوسهای تو _
به رقص درآمده بودم !
رقص مرگ
رقص گمنامی
رقص بیهودگی ...!
کیا
و من تنها هستم
تنها ؟!
تنهای تنها که نه ...
تیک تاک ساعت با من است _
شب با من است ...
آری ستاره ها هم با منند !
عقربه ی ساعت دوازد ده را نشان میدهد _
انگار به دست و پای زمان قفل زده اند !!
و من به شکایت باد گوش میدهم_
ولی حواسم جای دیگری است !
من اینجا هستم و در آن پائین _
نفسها ، سایه ها _
حرفها در خود میلولند _
ومن با تیک تاک ساعت تنهایم ... ...
بدون تو ودر تنهایی نوشتن _
حاصلش همین مرثیه هاست که میخونی ...
کیا...
آری
ستارگان ، باد و من _
هر سه به یاد عشق خویش _
در پیچ و تابیم !
ولی ،
ولی ، هر یک به نوعی...
... ... ...
شب هنگام است _
در کنارم خفته اند چندی ... !!
ولی ،
ولی ، من به یادِ او شب زنده دارم ...
... ... ...
کیا...
میترسم چشمانم راست نگویند ،
و در برابر شیطان وجودت که تو از من نیستی _
فرود آیند و بلی بگویند !
... ... ...
آه
میترسم که گوشهایم _
آهنگ رقص مرگ را با خوشنودیِ تمام گوش دهند...
... ... ...
کیا...
تو روزی با غمی سنگین ،
زشهرم کوچ خواهی کرد
و من در پرنیان خاطرات خویش ،
بر یاد عشق پاک تو به نرمی گریه خواهم کرد
... ... ...
به یاد آور،
روزی را که در تکرار معصوم نفسهایت ،
نیازهای خسته میجوشید
... ... ...
وای بر منِ بعد از تو
کیا...
فهمیدم که دوستت دارم
آن زمان که دیدم _
حتی یک لحظه دیر آمدنت ،
کافیست که بی تفاوتیم نسبت به تو از میان برود
و از این بترسم که هرگز نیایی
فهمیدم دوستت دارم _
آن هنگامی که دیدم تنها یک جمله ی تو _
کافیست تا حس کنم تمامی راهها ،
همچون یکدیگر به دنیایی از شادی ختم میشوند
و حال به این می اندیشم زمانی به کسی گفتم _
من از این پس هرگز عاشق نخواهم شد !!...
... ... ...
بهانه ی نیامدنت چیست؟!!!
کیا...
یأس و بغض مرا وادار به نوشتن میکند،_
سخت غمگیـــنم
گاه به این می اندیشم _
که تو دروغ میگویی!_
دروغی به بزرگیِ عمر _
به بزرگیِ خیانت _
به بزرگیِ خود دروغ ...
وقتی جفای تو را _
که سخت مرا می رنجاند می نگرم ،
دلــــم می گیــرد
تو مدعیِ عشقی _
عشقی عظیم که یارای گفتنش را نداری
و توان تحملش را ... !
و بعد این همه سردی ...؟!!!
کیا...
خورشید دامن پرچینش را جمع می کرد و خمیازه می کشید
گویی می خواهد بخوابد ،
خوابی همیشگی !
و دریا همچنان آرام همچون گیجی مات _
به من می نگریست بی هیچ پرسشی ،
گویی سؤالم را از بر است و حفظ ،
نقطه یی به اندازه ی امید
از گوشه یی از این بیکران پدیدار شد _
گویی حامل پیامی است _
در دلم شوری و تشویشی غریب افتاد !_
چرا تنها ؟!... چرا بی یار؟!... چرا بی همراه؟!...
و آن نقطه هر آن فزونتر گشت تا مبدل شد به یک قایق
دریا آرام بود !
ولی او حامل درد بزرگی بود پیامی از آنسوی آبها
غبار تلخ یأس گلویم را به هم می دوخت
و بغض همچون تیغی هوارا بس عقب میزد
و من آهسته و خاموش ،
به قایق مات بودم ؛
... ... ...
کیا...
Design By : Night Skin |