عهدی که با من بستی هیچ ؛ بهانه ی نیامدنت چیست !؟

میدانم که سحرگاهی از خواب بر خواهم خواست
سحرگاهی که خویشتن را _
از همه ی دیگر روزها متفاوت خواهم یافت
سحرگاهی که قلبم از رشته ی محبت آزاد گشته است !

با این حال ،
با این حال بی ندامتی و تأسفی خواهم رفت_
بی آنکه نگاهی به پشت سر اندازم
بی امید به بازگشت_
و بی توجه به خواسته ی قلبم فراموشت خواهم کرد_
برای همیشه !
پیکرت را ، آغوش و صدایت را

با این حال ،
با این حال به جز مهر تو ، مهری در من نیست
بی اشکی ، بی ناله یی از هم خواهم گسست
و رشته های مرموزی که همه ی وجودم را به اسارت و بند کشانده_
از قید تو آزاد خواهم کرد_
برای رسیدن به آرامش !

با این حال ،
با این حال باید یک بار دیگر خویشتن را بیابم
بی خیالی و سبکسریم را
و بیاموزم طریق رفتن و رهایی از تو را !

با این حال ،
با این حال در بر دیگر ، نامت را نیز فراموش خواهم کرد_
به خاطرات دور خواهمش سپرد
و مجالی خواهم یافت برای تفکری دیگر به فردا
زمان پایان یافتنِ دردها ، گریه ها و ترسهایم ...

با این حال ،
با این حال بجز مهر تو مهری در من نیست
با این حال ،                  
                با این حال ...

 


نوشته شده در چهارشنبه 85/11/25ساعت 12:30 عصر توسط کیا| نظر|


Design By : Night Skin