عهدی که با من بستی هیچ ؛ بهانه ی نیامدنت چیست !؟
... ... ...
خورشید دامن پرچینش را جمع می کرد و خمیازه می کشید
گویی می خواهد بخوابد ،
خوابی همیشگی !
و دریا همچنان آرام همچون گیجی مات _
به من می نگریست بی هیچ پرسشی ،
گویی سؤالم را از بر است و حفظ ،
نقطه یی به اندازه ی امید
از گوشه یی از این بیکران پدیدار شد _
گویی حامل پیامی است _
در دلم شوری و تشویشی غریب افتاد !_
چرا تنها ؟!... چرا بی یار؟!... چرا بی همراه؟!...
و آن نقطه هر آن فزونتر گشت تا مبدل شد به یک قایق
دریا آرام بود !
ولی او حامل درد بزرگی بود پیامی از آنسوی آبها
غبار تلخ یأس گلویم را به هم می دوخت
و بغض همچون تیغی هوارا بس عقب میزد
و من آهسته و خاموش ،
به قایق مات بودم ؛
... ... ...
کیا...
Design By : Night Skin |